اندر حکایت فراغت!

تابستونم تابستونای قدیم! لا اقل آدم می دونس چی می کنه.به زور کلاس زبان, الاف,سروکله با اینو اون! عجب دورانی! آدم عذاب وجدان می گرفت تابستون تموم شده!(صرفا از این عذاب وجدان می گرفت که با عظم و اراده ای راسخ فلان کار و فلون کار! بعد آخرش هیچ کدوم! مختص یک سالم نبود! هرسال!(کلن ربطی به تابستون نداره,مهم تعطیلاته از هر نوعش!)) هرچی زمونه عوض می شه این یکیم عوض می شه! حالا عذاب وجدان می گیری که شروع شده.(البته که فرمالیتس!) ولی به هرحال ما هم قاطی مرغا! تابستونت مبارک!

ـ آقا از یه طرف می گن سیب بندازی هوا n تا چرخ می زنه! از یک طرف می گن قطاری که حرکت می کنرو سنگ می زنن! ای بابا! چه سنگی؟ چه چرخی؟!(اصلا این دوتا به هم هیچ ربطی نداشت!)

نظرات 1 + ارسال نظر
مرتضی دوشنبه 11 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:01 ب.ظ

این یعنی چی؟
«ولی به هرحال ما هم قاطی مرغا! تابستونت مبارک!»

نگــــــــــــــــــــو!
تو هم رفتی؟
ما موندیم و حوضمون؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد