بزرگترین رویداد فرهنگی کشور درحالی برگزار می شد که دانشگاه من هیچ نقشی توش نداشت! حتی شرکت! به هرحال من مدت هاست تصمیم گرفتم تو هیچ ضمینه ای وابسته به دانشگا نباشم! شاید حتی درس!
درسته به گفته خیلیا مثه هر سال نبود و بودن تو مصلی و نبود غرفه ی نشریات ناجور ضدحال می زد! ولی واسه منی که ۲ سال پیشم تو محل دائمی نمایشگاها نمایشگارو دیده بودم هنوز اونقدر جذاب بود که حتی سختی مصلاشم به چشم نیاد! ولی خودمونیم درسته بازم استقبال شده ولی جاش به درد نمی خورد! جو حاکم واسه این نمایشگاه از تو قطار بگیر که یک قطاره دانشجویی شده بود تا اونجا که با چشایه خودم دیدم حتی بچه های دبستانی با هم قرار گذاشته بودن بیان نمایشگاه و مردمی که از همه ایران جمع شده بودن خیلی جوه جالبی بود! به هر حال همین چوبایه از درخت بریده شده اونقدر ارزششو داره که ملت از همیه ایران پاشن بیان! رفیقه بی کلک کتاب!
از حاشیشم که یه لباس شخصی گیر داد از کجا عکس گرفتی با موبایلت (از آنجا! کاریه؟), تا دوست از تبریز اومدمو ,تاتر خیابانیو, آنتن دهی مزخرفو!, گرمای خفن و دیدن "اسدلا یکتا" تو برگشت که داشت سیگارفروشی می کرد(بازیگر قد کوتاهه قدیمی که تو کلی از فیلما بازی کرده بود حالا به قول خودش واسه خرج زندگی دکه سیگار فروشی داشت!)میدونستم داره ولی دیدنش جالب نبود!
پ.ن : اگه حتی دانشگامونم می برد من بازم با بابام می رفتم! بابام بهترین رفیقمه!
نمی دونم چرا اصلا از نمایشگاه خوشم نمیاد، به نظرم همیشه شلوغ و خسته کننده است!
من بهترین رفیقم کتابه!
من اصلا رفیق ندارم که بهترین داشته باشه یا نداشته باشه.
در مورد نمایشگاه هم با ژوکر موافقم...
از این که به بلاگم سر زدی ممنون.
در ضمن شما هم وب خوبی دارین.
خیلی حرف زدم ببخشید.
سلام
از وبلاگ انسیه به شما رسیدم
اون کتاب در حلقه رندانه
گاهی اوقات بهتره که عکس نگیری.
کاش این عکس رو نمی گرفتی به قول اون نظر بالایی گاهی بهتره که عکس نگیری.................
کجاهایی پیمان؟